بهش گفت مادر یه بیماری داری،
باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت : چه بیماری ای ؟
گفت : آلزایمر...
گفت : چی هست...
گفت : یعنی همه چیو فراموش میکنی...
گفت انگار خودتم همین بیماری را داری...
گفت : چطور؟
گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم،
چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت توی فکر...
برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش...
گفت : برای چی؟
گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر گفت : من که چیزی یادم نمیاد
شب نوشته...برچسب : نویسنده : shabzadeh62o بازدید : 160